تانگوي شبانه

مهدي رجبي
mehdi1359_222@yahoo.com

تانگوی شبانه
مهدی رجبی

اندازه ی همه ی خیابانهای تهران خسته ام. انگار چرخهای تمام ماشینها، لگد تمام تهرانیها و نیش متّه های سمج شهرداری روی تنم کوبیده شده. کاش می شد این وان لندهور را بلند کنم، بروم زیرش بخوابم و بعد رهایش کنم روی هیکل مسخره ام تا تمام دنده ها و این جمجمه برآمده ام زیر افتادنش خرد و خاک شیر شود. ولی کاش قبلش می توانستم بچّه ام را ...
بیاین بچّه ها، دخترخوشگل بابا، بیا تا خودم روبان موهاتو ببندم. چی میگی عسل بابا؟خوابت میاد ؟بیا اینجا روی سینه خودم،چی برات بخونم؟ها...؟من دیگه بچه نمیشم!آخه بابا جون این چیزها که واسه تو... خب! خب! قهر نکن قربون چشمای خوشگلت میخونم برات
ـ منصور صد دفعه گفتم اسم بچه روپیش من نیار،من واسه بچه دار شدن آمادگی ندارم.
ـ سال اول همینو گفتی ،سال دوم همینو گفتی،بالاخره تو این پنج سال باید معلوم بشه کی شوهر کیه؟
ـ بیا،دیدی گفتم،تو زود عصبی میشی منصور.چه جوری بگم؟باهات حرف که نمیشه زد.تو...تومریضی منصور...مریض...می فهمی؟چه جور میخوای پدر بشی وقتی اینقدر بزرگ نشدی که به دور و بری هات،به زنت اعتماد کنی؟
من هنوز بزرگ نشده ام.با من نمی شود حرف زد. اصلاً این من نیستم که یک کاپشن پشمی پوشیده ام و توی وان که مثل تابوت دهان خیسش را وا کرده دراز کشیده ام.تمام آب وان را کشیده به خودش آشغال.چه بخار غلیظی!جان می دهد برای خفه شدن،برای خفقان گرفتن، برای مرگ و راحت شدن.یک آدم مریض،نه بدتر از آن،یک بیمار روانی.مابیمارهای روانی باید تحت نظارت باشیم تا بافت اجتماع از وجودمان دچار لطمه ای نشود.ما دیوانه نیستیم.ما هم بیمار هستیم مثل همه بیمارها و فقط باید معالجه شویم .همه مان بهبود پیدا می کنیم.ولی شرط اوّلش این است که با پزشکمان همکاری کنیم.سعی کنیم بهتر به دنیا نگاه کنیم و داروهایمان را به موقع مصرف کنیم چون حملات عصبی بی خبر به سراغمان می آیندو ممکن است وقتی به خودمان بیائیم که کاراز کار گذشته باشد.
ـ تو قبول کن منصور! روانپزشک خوب تو تهرون زیاده .فرناز تلفن یه دونه عالیشو واسم پیدا کرده،شمارشو...
ـ من خودم هم قبول دارم.من مریضم .مریض توام .دوستت دارم زیبا!به خدا دوستت دارم! کمکم کن زیبا،فقط تویی که می تونی
ـ من میخوام کمکت کنم. چرا نمیذاری همه چیز تموم بشه ؟بدون سروصدا!
ـمثل اینکه یادت رفته کی سرشو بالا نگه می داشت و مشت مشت اخ وتف مادرتو از رو صورتش پس میزد که باور کنی عاشقته... راحت به دستت نیاوردم که بی سروصدا زیر طلاقنامتو امضاء کنم.
ـ بابا نمیخوام دوستم داشته باشی،مگه زوره! اصلاً مرده شور هر چی عشقه ببرن.دیگه از دستت خسته شدم... از کج خیالیهات خسته شدم ...اه روانی! چرا حالیت نیست؟چرا راحتم نمیذاری؟بذار برم بمیرم... ولم کن...
عجب بویی میدهد هوای این خراب شده. بوی اروپا! بوی فرانسه و شامپوهایش،ادوکلنهای خدا تومنی اش. زیبا حق دارد.او باید راحت شود.حمام باید راحت شود،تهران باید راحت شود، دنیا باید از هر چه روانی و کج خیال است خالی شود. ژیلت! ژیلت کجاست پفیوز! پس سوسکهاکجا رفته اند؟حمام بدون سوسک که معنا ندارد!اینجا برای خودکشی زیادی تمیز است.اینجاست،پیدایش کردم. آب همانطوریست که میخواستم،داغ داغ! خون ناخنها را هم می کشد بیرون بی پدر!
اوّل مچ دست، بعد پاها با آن ساقهای لاغر بی ریخت.گردنم نه!وحشتناک است. می ترسم با گلوی بریده توی این راهروهای پیچ در پیچ بدوم،جیغ بکشم و خون از رگهای جر خورده گردنم به در و دیوار بپاشد و به آن آکواریوم که پنج تا کوسه تویش جا می گیرد.بریزد توی آب آکواریوم،آنوقت ماهیهای عجق وجق گرانقیمت وسط خون یک روانی نفس می کشند. خون کسی که مغزش پر از خیالات و فکرهای در هم و برهمی است که با وحشت از دست خودشان هم فرار می کنند. ماهیها باله هایشان را تکان تکان می دهند، خون را می کشند توی دهنشان و از گوشهایشان، چه میدانم همان آبششهایشان بیرون می دهند.آنها هم دیوانه میشوند.دندان در می آورند. به جان هم می افتند. همدیگر را لت و پاره میکنند. بزرگتر میشوند. کوسه میشوند. شیشه های کلفت آکواریوم را درب و داغان می کنند و می افتند روی فرشهای ابریشمی کف اتاق، جیغ می کشند. گرسنه اند،گرسنه! درها را از جا می کنند. از حیاط و استخر یخزده می گذرند و می افتند وسط خیابانها و اجتماع را زیر آرواره هایشان تکّه تکّه میکنند. آنقدر بزرگ میشوند که آسمان از ترس خودش را کنار میکشد. ماهیها... کوسه ها... خانه ها...
ـ زیبا بگو میخوای زجرم بدی و خلاص. آخه تو چته؟ این خونه، اون ماشین، پول... طلا... میری سر کار که چی بشه؟ من نمیتونم ببینم با اون مرتیکه گنده بک خوش و بش می کنی...
ـ تو حسودی! خودت که دراز و بد قواره ای چشم نداری ببینی یه آدم خوش قیافه با زنت حرف بزنه، اونم درباره کارش. منصور من جای دختر اون حساب میشم، اون زن داره... زن داره...
زیبا راست میگوید. آن مرتیکه گنده بک که من به قیافه اش و هیکلش حسادت میکنم زن دارد ولی مطمئنم به خوشگلی زیبا نیست.هیچ زنی از زیبا خوشگلتر نیست. من کج خیالم، روانی ام و همه این حرفها را از روی خریّت و حسادت میزنم.آخ! پدر سگ می سوزد. رگهای مچم می سوزد. چقدر خونم سیاه شده.انگار تا حالا کثافت و لجن توی رگهایم می چرخیده.شاید همین خون سیاه است که توی حلق سلولهای مغزم می ریزد و باعث می شود عوضی فکر کنم. شاید همین خون سیاه است که باعث میشود مثل سایه دنبال زیبا راه بیفتم توی خیابانها و ببینم با آن مرتیکه گنده بک سوار یک کادیلاک زرشکی میشود و میان خنده و ریسه تمام فلکه ها و چهار راهها و چراغ قرمزها و کافه ها را همراه او گز می کند ودرباره کارهای ا داره اش حرف می زند. من بنابر توصیّه روانپزشکم باید سعی کنم به همه چیز مثبت نگاه کنم. او ابداً با آن مرتیکه گنده بک لاس نمیزند حتّی وقتی دستش را که با اکراه به من نزدیک میکند توی دست او می گذارد، جوری که میتوانم از همان فاصله دور نشاط خیانتکارانه ای را که با یک رنگ قرمز زیر پوست مهتابی صورتش می دود ببینم. من باید بدبینی را کنار بگذارم و به زندگیم عشق بورزم. بی صدا در حسرت بغل کردن بچه خودم گُر بگیرم و ذرّات خاکستر شده ام را اینجا و آنجا، زیر فرش،پای گلدانها و در لگن دستشویی تف کنم. این خون سیاه همه جا با من می آید و در سرمای زمستان که روی برف قدم می زنم زیر گرمای کاپشن پشمی، لابلای استخوانهای لاغر و ماهیچه های پلاسیده ام سرک می کشد و تعفّن لاشه ام را با یأسهایم و خستگی هایم روی آسفالت و برف سگ کش می کند و با خودش می برد. چشمهایم دارد تار می شود یا اینکه بخار اینجا را روی سرش گذاشته؟ چقدر شیرین است مزّه این سرگیجه و دوران سرامیکی که زیر زبانم حل شده وذرّه ذرّه دارد از گلویم پائین می رود. انگار یک آبنبات سمّی را در دهن یک بچه بازیگوش بگذاری و آنقدر لای موهایش دست بکشی تا تاب خوردن چشمهایش را ببینی و پس افتادن و گیج شدنش را زیر انگشتهایت احساس کنی. دوستش دارم... دوستش دارم... او می خواهد کمکم کند...
ـ زیبا ! آدرس اون روانپزشکی که گفتی کجا بود؟
ـ سر به سرم نذار، اعصابم داغون داغونه!
ـ خیلی خب نگو، اصلاً خودم زنگ میزنم از فرناز جونت می پرسم.
ـ من که باورم نمیشه.منصور تو جداً حاضری که...
مطب روانپزشکها جای قشنگی است.یک میز، صندلیهای شیک،گل و گلدان، بوی خوش، تصاویری که نیششان تا بنا گوش باز شده و رنگهای شادی که روی درو دیوار قرتی بازی در می آورند. اصلاً دائم دهانش باز است و آرامش آروغ می زند. چرا اینقدر این حمام سفید است،پفیوز! عین قصر می ماند.چه بویی. چقدر سنگین شده ام من بد قواره. الان چه شکلی شده ام؟ لابد یک تکه استخوان که لای کاپشن پشمی استفراغ کرده باشند و مچاله شده پرتش کرده باشند وسط وان آب داغ. چه کیف کثیفی دارد وقتی داری تمام می شوی و صدای نیست شدنت را مثل صدای سمهای یک قاطر سیاه و مردنی که پهن کف طویله به کپلهایش چسبیده و روی آسفالت از دور به طرفت می آید می شنوی. اوّل کم، بعد بیشتر و بیشتر تا اینکه حجم گوشهایت از انعکاس خشک و مبتذل کوبیده شدن سمهای کرم خورده اش روی سفتی قیر و شن غلطک خورده پر می شود و یکدفعه احساس می کنی قاطر مردنی پوزه کُرکی و زشتش را روی لبهایت چسبانده و نفس بدبویش را از لای دندانهای کلید شده ات رد می کند
تا گنجایش ریه هایت از تعفن دل و روده اش پرشود، پرشود، پرتر وپرتر تا ششهایت بترکند و تازه بفهمی که داشتی می مرده ای. زیبا از من بدش می آید.از دندانهای نا مرتّبم بیزار است. از بوی تلخ سیگار که با بوسه روی لبهایش می ریزم عقّش می گیرد. اصلاً از همه کسانی که توی خشکشوییهای دنیا رخت چرک می شویند و زیر پوزه داغ بالشتک اتو صاف و صوف می کنند چندشش میشود. او تحصیلکرده است و آنقدر تن ومغزش را لای کلمات کتابهای دانشگاه سابیده که مرا هم مثل همان تاریخ و فلسفه ای که توی لیسانس قاب کرده اش مدام از این پهلوبه آن پهلو می شوند تمام شده می بیند. زیبا زیباست. خیلی،خیلی،خیلی...
سردم است، دارم یخ می زنم. رگهایم دیگر نمی سوزد. چشمهایم را ببندم بهتر است. اینجوری بهتر میشود به دنیا و هرچه توی رحِمش از حلالزاده و حرامزاده ریخته شاشید. بوی کافور را میشنوم.صدای لا اله الاا... گفتن مرده پرستها را می بینم. سردی خاک گور خودش را می مالد زیر...هایم
ـ آقای داوری نفس عمیق بکشید و تا اونجایی که ممکنه سعی کنید با تموم وجود به این موسیقی گوش کنید . آهان... خوبه... مرسی... عالیه... شما آرام هستید... آرامتر...
ـ سردم میشه،آقای دکتر، الانم سردمه، اینجا سرد شده. مگه ندیدید بیرون برف میاد. کاپشنم... کاپشنم کو...؟
روانشناسها موجودات آرامی هستند«آرامتر از نبض یک مرده» آنها قیافه های حق به جانبی دارند و از توی مطبشان یک لوله دراز نرفته بیخ شکم اجتماع تا بخار اتو را وسط پیاده رو و جدول قی کند. آنها با نزاکتند. پول ویزیتشان را می گیرند وهر اندازه که گرانتر باشد خنده های زورکی بیشتری هم از لای دندان و لثه بیرون میکشند و تحویل بیمارانشان میدهند.
ـ قرصهاتون رو مرتّب بخورید و فکرهای منفی رو دور بریزید چون تنها کاری که میکنند اینه که خانوادتون رو دچار مشکل میکنند.
سرم را بردم جلوی گوشش، دستم را دم فکّ استخوانی و کشیده ام گرفتم و گفتم:
آقای دکتر زن من با همکارش رابطه ...
خندید،مسخره ام کرد و چشمهایش از پشت شیشه های عینک رد شد و حماقتی را که از من دیده بودندبه تن خودم مالیدند.
ـ آقای داوری من چی گفتم؟ فکرهای منفی رو باید ریخت تو کیسه زباله،گذاشت دم در. سپورهای شهرداری نباید بیکار بمونن... هان...؟!
جلسه تمام می شود. آقای روانشناس با تشخّص و وقار از جایش بلند می شود. با من دست میدهد و مرا تا دم در اتاق بدرقه میکند، نیشش هنوز از دو طرف کشیده مانده
ـ پس جلسه آینده ، همین ساعت، پر از انرژی و افکار مثبت.
من کلافه بیرون میروم. جای تمسخر روانشناس روی دل و قلوه ام سنگینی میکند. زیبا بند کیفش را روی شانه اش جابجا میکند. دکتر مودبّانه صدایش میزند و زیبا از میان روانی بودن من و چارچوب در میگذرد. دکترپوزه اش را کج میکند و از من معذرت می خواهد. در اتاق بسته میشود. من توی ماشین که به خمیازه کشیدن عادت کرده خودم را میخورم، دارم تمام میشوم که زیبا میآید.
ـ چی گفت؟
ـ کی؟
ـ عمّه من، دکتره دیگه!
ـ میگه همه چیز درست میشه. زمان لازمه، میخوای همه چیز تو یک جلسه روبراه بشه؟
ـ خب اینا رو که به خودم هم گفت، دیگه چی؟
ـ منصور میرم پائین خودمو پرت میکنم زیر اولّین ماشینی که رد میشه ها! چی دوست داری گفته باشه؟ حرف بزن...
ـ خب، ببخشید... جوش نیار. من فقط گفتم که...
ـ راه بیفت بریم. فرناز تا حالا اینقدر زنگ زده که تلفن پوکیده.
فرناز، فرناز، اداره، تاریخ، لیسانس، خشکشویی، بخار، خشک، گیره، قرص، فلکه ها، چراغ قرمزها، خسته شدم... بریدم... زیبا به خاطر تو تحمّل میکنم. تمام جلسات، تمام خنده ها، تمام روابط کاری ادره ات! همه را! مثل پنج سال پیش دوستت دارم. دارد میگذرد ، مثل گذشته ها ولی این بار قوطیهای قرص هم به همراهش ته میکشند،کرختی قرصها در دل درازی شبها حل میشود و از رگ و پی ام می چکد. روانشناس لبخند می زند. منشی ترشیده کپل بزرگش را روی چرم صندلی جابجا میکند و لاس زدنش را از گوشی تلفن رد میکند. کابلهای مخابرات خجالتزده عبورش میدهند و میرسانند به گوش آن کسی که پشت خط دستش را روی ...اش گذاشته و عقده های زیر شکمش لای کلمات، توی دهانش می چرخند. من از اتاق می آیم بیرون و زیبا می رود تو. آینه های ماشین،شیشه های خاک و باران خورده ماشین، همه و همه مرا می بینند که با اشتهای تمام خودم را می خورم. زیبا می آید و« زیبا» می آید. چیزی نمی گویم. انگار او مشکلی داشته باشد و هر هفته با دکتر ملاقات دارد چون هر جلسه که میگذرد ریزه کاریهای آرایشش بیشتر میشود و زیر عصبانیت و حرص خوردن لحظه ایش که از در اتاق و راه پلّه ها تا کنار ماشین زور زده توی صورتش بچسباند کیفوری و سر دماغی را می بینم و مثل همیشه راه می افتم به طرف خانه خالی از جیغ و داد بچّه و پر از فرناز و تلفنهایش ومنتظر فردای دیگری میشوم که زیبا بیاید و همچنان به دروغ دوستم داشته باشد. همه جا دارد میچرخد، دستهایم را نمیتوانم به لبه وان محکم کنم. از بریدگی رگهایم خون سیاه و سمج انگار که از دهن یک مسلول بیرون بیاید روی چانه وان شُر می زند.پاهایم از خودم نیست. می دانم رنگم پریده است.میچرخد، مغزم روی یک پایه لغزنده و چرب توی سرم لق می خورد.
ـ زیبا اگه من بمیرم تو چکار می کنی؟
ـ قرصهاتو خوردی؟
ـ نگو... نگو...من دیوونه نیستم... چرا زجرم میدی؟ بیا... بیا... میخوام بغلت کنم...
ـ گردنم زخم شد... منصور ! چه خبرته؟ موهامو کندی... یواش... دیگه از این فکرها نکنی ها، خب!
ـ زیبا تو شوهر می کنی. به اون مرتیکه...
در اتاق به هم کوبیده می شود. قاب عکس عروسیمان اینقدر اینقدر می شود و گلبرگهای قرمز قالی کف اتاق را زخم و زیلی می کند. من فقط قرص می خورم. روده هایم ورم کرده. دارم زیبا را شکنجه می کنم با این حرفهای نکبت. زیبا خوشگلتر شده، از همیشه خوشگلتر شده.دکترهم یکبار همین را می گفت. دهانش بوی داغی اتو می داد
ـ درسته که خانم شما زیبا هستند ولی این دلیل نمیشه که شما به ایشون شک داشته باشید، شما انسان منطقی ای به نظر می رسید...
هربار که از اتاق بیرون می رفتم و خلوت صندلیها، شاید هم تخت از حضور زیبا و دکتر همیشه خندان پر می شد دلم میخواست غیر منطقی به نظر برسم، برگردم و اگر شده در را بشکنم و ببینم که ... امّا زیبا! نه! اینجا دیگر نه! حقیقت دارد. من روانی هستم، من جنون دارم. هیچ وقت برنگشتم و سستی ام را روی صندلی گره زدم تا زیبا خودش بیاید و کنار دستم بنشیند. مصرف قرصهایم را بالاتر بردم، آنقدر که بتوانم بگویم: جلسات تعطیل!
ـ به جهنّم! منو بگو که واسه تو دل می سوزونم. زیبا دوستت دارم... دوستت دارم... گندت بزنن. بی لیاقت...
بی خیال شده ام. هرچه بگویند، هرچه گفته اند، اثری ندارد. بی رگ شده ام. اصلاًنمی شنوم، نمی بینم. خشکشویی بسته می شود. بخار از لوله دماغ خشکشویی بیرون نمیزند. گوشه خانه می افتم. فکر می کنم. به نمیدانم چه چیز. فقط فکر می کنم. روانشناس هنوز توی گوشم نشسته، زر می زند و خرت خرت سیاه رنگ خودکارش را روی نسخه های جور واجورش می ریزد. فلکه ها می چرخند، چراغها سبز و زرد و قرمز می شوند. اداره ها هنوز تعطیل نشده اند. مردها زن می گیرند، بچّه دار می شوند، بچّه ها بزرگ می شوند. جمعیت زمین از سرو کول هم بالا میروند.
دسنها بی شرمی را بغل می کنند و عرقشان شوره می زند زیر بغلها، لای پستانها و... چقدر بوی این شامپوهای فرانسوی تند است. آخ! سرم درد میکند. از صدای سُمهای این قاطر مردنی است. عجله ندارد، مثل لجن می ماند، کف جوی آب را لیس می زند و جلو می آید. مرموز، غلیظ و همیشگی . این ستاره ها اینجا چکار می کنند؟! بوی خود پفیوزش است، تند و بی شرف. بوی فرانسه می آید.
ـ خدا جون اگه من برم فرانسه دیگه هیچی ازت نمیخوام...! وای منصورفکرشو بکن، میریم پاریس با هم تانگو میرقصیم. دیدی که! دستهامونو میدیم به هم و بین اون همه آدم دور هم میچرخیم... چه کیفی داره نه؟!
به اندازه تمام کسانی که عاشقانه و دست دردست هم پاریس و زیباییهایش را زیر رقص تانگو به لرزه در آورده اند میان چاردیواری سوت وکور خانوادگیم بدبختی هایم را بغل کرده ام و دیوانه وار باهاشان رقصیده ام.
از سر زمستان ابرها رودل کرده اند و هی عق می زنند وبرف می ریزند روی دود و دم تهران. در خیابانها قدم میزنم و با دستهای بیخ جیب چپیده سرما را دک می کنم.زیبا مرا می بیند و نمی بیند، حرفهایی میزند و نمیزند. بارها وبارها سایه می شوم واو مرا با خودش می برد. درو دیوارها، خیابانها وتیر برقها سرشان را در گوش هم خم میکنند و با انگشت مرا به هم نشان می دهند. هر روز می بینمش. اداره ی... که تعطیل می شود دیگر مثل گذشته ها سوار ماشین آن گنده بک نمی شود و آنقدرزیر برف و بعضی وقتها زیر سکوت ابرها می ماند تا یک بنز که بوی همین شامپوهای فرانسوی را می دهد پوزه اش را تا دم پای او کش بدهد وبا قر و غمزه لاستیکهایش را بچرخاند روی سردی برف و زیبای مرا با خودش ببرد. دکتربخندد و زیبا هم. امّا من دیگر غصّه نمیخورم. اه... چه صدای گُهی دارد این قاطر مردنی. انگار توی خرخره اش ریده اند. وان چرا دارد یک بری میشود؟ فرقی ندارد، من که ناراحت چیزی نیستم. حتّی ازاینکه می آیم زنم را بدرقه می کنم یک جورهایی کیف هم می کنم و تا نوک انگشتهای پایم ضعف می رود. یعنی تمام جاکشهای دنیا اینقدر کیف می کنند؟! زیبا غذایم را جلویم می گذارد و با نگرانی به سکوت احمقانه ام زل میزند و با فرناز درد دل میکند وبه خاطراینکه شوهرش دیوانه شده اشکهای درشتش را ازپشت سوراخهای گوشی به لپ فرناز میمالد. پدر و مادرش می آیند و میروند. پدرم می آید و دست در دست خاطره مادرم میرود. من سکوت کرده ام و بعضی وقتها هم ریزریز برای خودم می خندم و ریسه می روم. یادم آمد دکترها بهش می گویند افسردگی حادّ. زیبا بازهم قشنگتر می شود وبوی عطرهای فرانسه از راه رفتنش بلند می شود. تاریخ و فلسفه توی لیسانس قاب گرفته با هم لاس میزنند. زیبا حتماً توی بغل دکتر روانشناس موسیقی را با تمام وجودش می شنود. خوب است، حرف ندارد. زندگی همین است دیگر. توی اتاقها راه میروم و آشپزخانه می افتد زیر پایم. ضعف کردم. سرد است،سرد است. چقدرسیاهی دارد اینجا، ببر کنار آن پوزه کثیفت را ... حالم دارد به هم میخورد... نفسم پس می رود... الان است که وان برگردد رویم ...! کارد آشپزخانه بلند و ساکت روی کاشیهای آشپزخانه لم داده. امشب زیبا رفته خانه فرناز اینا! وفرقی برایم ندارد که باور کنم یا نه؟ مهمّ این است که بیرون هوا سرد است و برف بدون خجالت از لختی سیمهای برق خودش را به تن و بدن آنها می مالد. خیابانها را زیر چرخهای ماشین گم می کنم و از زیر سنگینی سمج برف و شب می گذرم . یک تابلوی الکترونیکی با نوشته های سرخش شب خوشی را برای همشهریان آرزو میکند. کارد آشپزخانه روی کمرم به پشمهای کاپشن چشم غرّه می رود. صدای ماشین خفه می شود. پنجه هایم زبری و سردی دیوارها را چنگ میزنند. خودم را بالا می کشم، صدای سقوطم آمیخته با تیرکشیدن زانوهایم در گوش موزائیکهای یخ بسته حیاط می پیچد. درها آرامتراز نبض یک مرده باز می شوند و ابریشم رنگی وگرم زیراستخوانهای کفشم له میشود. انگارکه بیشترازهزاربار به این خانه مجلل آمده باشم بدون تردید از پله ها بالا می روم. از میان آن همه در، آن را باز می کنم که لذّت و تنفّس از زیرش مثل بخار اتو بیرون میزند. هیچ وقت فکر نمی کردم از دیدن دو نفر که مثل کرم در بی شرمی هم قلّاب شده اند تا این اندازه هیچ احساسی بهم دست ندهد. چشمها و نفسها از کاسه بیرون می پرند. گلوها لابلای فریاد والتماس و تیزی کارد جر می خورند. صورتها ازهم پاشیده می شوند. روی لبهایم خون داغ شتک می زند. چقدر دوست دارم با زیبا تانگو برقصم، تانگوی شبانه! امشب واقعاً خوشگل شده . قیافه دکترچقدر عوض شده، باورنکردنی است! انگار واقعیترشده. دیگر نیشش تا بنا گوش بازنیست. ماهیهای عجق وجق سرشان را چسبانده اند پشت شیشه آکواریوم و از طبقه پائین به التماس خشک شده روی لبهای زیبا خیره شده اند. آکواریوم هنوزهم به اندازه پنج تا کوسه جا دارد. چه حمّامی ساخته این پفیوز! قصراست. ریه هایم...! ریه هایم دارد می ترکد. خفه شدم... خفه شدم... ببرکنار پوزه کثیفت را حرامزاده!... خ...خ...فه...شُ...


زمستان 81 ـ تهران
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31012< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي